#پادشاه_من_پارت_10

_"الان؟؟؟"
محمدرضا سری تکان داد:"آره من الان چایی میخوام..."
مکثی کرد و بعد با خنده گفت:"اونم چایی که یه نو عروس دم کرده بااشه..."
مریم لبخندی زد:"چشم...فعلا بریم لباس هامونو عوض کنیم..."
محمدرضا چشم کشیده ای گفت و دستش را روی چشمش گذاشت...
مریم وارد اتاق خوابشان شد و روی به روی آیینه ایستاد...
تور سفید و بلندش را از روی سرش برداشت و روی طاقچه گذاشت...
برای لباسش نیاز به کمک داشت اما محمدرضا را صدا نزد.....حقیقتش خجالت میکشید و خودش
به سختی لباسش را عوض کرد و از اتاق بیرون رفت...
صدای آب نشانه این بود که محمدرضا حمام است...
پس از فرصت استفاده کرد و وارد آشپزخانه شد و کتر را روی گاز گذاشت...
دلش میخواست از همین اول کدبانو باشد...میخواست همه چیز تمام باشد....


دو استکان ظریف را درون سینی گذاشت و قند و نبات را کنارش...
ظرفی برداشت و مقداری کلوچه را درونش گذاشت...
مشغول تزیین کردن سینی چای بود که صدای باز وبسته شدن در آمد...
نفس عمیقی کشید و چای را درون استکان ها ریخت و سینی به دست از آشپزخانه بیرون رفت...
محمدرضا حوله را از روی سرش برادشت و به مریم که در چهارچوب در ایستاده بود نگاه میکرد...
چه حس لذت بخشی داشت...
امشب تنها بودند...

romangram.com | @romangram_com