#پادشاه_من_پارت_11
تنهای تنها...
امشب میتوانستند تمام دلتنگی ها و حسرت های گذشته را رفع کنند...
تمام شد عذاب و سختی بهم نرسیدن...
دیگر روی خوش زندگی برایشان نمایان شده بود...
چه چیزی زیباتر از وصال...
محمدرضا باز نگاه کرد به آن دو جام پر از عسل....
باز خیره شده بود به چشم های درخشان و زیبای مریم....
گاهی دوست داشتنی است فقط به کسی نگاه کنی که عاشقانه دوستش داری...
نگاه کنی و نگاه...
از همان هایی که قلبت را میلرزاند و عشق به رگ هایت تزریق میکند.....
محمدرضا شیفته ی این چشم ها بود...
محمدرضا چشم را پایین انداخت و لبخندی زد:"چرا ایستادی بانو...بفرمایید بشینید..."
مریم خجالت زده سری تکان داد:"تو بشین من الان میام..."
محمدرضا سری تکان داد و روی زمین رو به روی تلوزیون مربعی شکل کوچک نشست ...
لبخند از روی لبش جمع نمیشد...
مگر میشد مریم کنارش باشد و او لبخند نزند...
لبخندی به معنای عشق واقعی...
عشقی که پاک است و ناظرش خدا...
چه بهتر از این؟
romangram.com | @romangram_com