#پادشاه_من_پارت_12

با لبخند به در اتاق نگاه کرد...
مریم دیر کرده بود...
محمدرضا لب باز کرد:"مریم بانو؟؟؟سرد شد چایی..."
تا این را گفت مریم از اتاق بیرون آمد...در اتاق چه میکرد؟؟؟
انگار فقط منتظر بود مردش اورا فرا بخواند...
محمدرضا نگاهی به سرتاپای مریم انداخت با لبخند گفت:"عشق لیاقت میخواد و عاشق شدن
جرات...خیلی خوشحالم که عاشق تو شدم..."
مریم تماما پر شد از شوق و ذوق...
چه خشنود شد از حرف محمدرضایش...
لبخند عمیقی زد و بی حرف کنار محمدرضا نشست و سینی چای را مقابلش گذاشت و
گفت:"بخور تا سرد نشده..."


محمدرضا استکان را برداشت و مشغول خوردن شد و زیر چشمی مریم را نگاه میکرد...
چه سکوت زیبایی...
چقدر با نگاه های یواشکی شان باهم حرف میزدند...
حرف هایی که از نگاه های یکدیگر میفهمیدند...
محمدرضا نتوانست جلوی سکوت خود را بگیرد سرش را بلند کرد و زل زد به مریم و با لحنی آرام
گفت:"کاش میشد دنیامو میدادم پای چشمات تا بفهمی که یه نگاه سادت چقدر برام عزیزه تا
دیگه از این نگاه ها بهم نندازی خانومم..."
مریم گوشه ی لبش را گزید آرام خندید...

romangram.com | @romangram_com