#پادشاه_من_پارت_85

مریم تمام و شب و روز های خود را با اشک های یواشکی سر کرد تا آرام شود...
تا در گذر لحظات عمر یاد یاد عزیزی باشد که میتوانست کنارش باشد و نیست...
****
نگاهی به صورت پویان کرد....
آنقدر ظریف و لطیف بود که دل هرکسی را میبرد....
سفید بود....از این جهت به مریم رفته بود....
اما چشمانش....انگار محمدرضا بود....
به همان زیبایی و براقی....
دیگر خصوصیاتش نه شبیه مریم بود و نه محمدرضا...
مریم دستی به صورتش کشید و به سختی از جایش بلند شد....
هنوز کمی درد داشت....
باید غذایی دست و پا میکرد....
قرار بود عاطفه و مرتضی ظهر مهمانش باشند....
چقدر دلش میخواست همانطور که مرتضی همقدم و همراه عاطفه است محمدرضا هم میبوید....
هشت ماه گذشته بود و هیچ خبری از او نداشت....


وقتی رفت مریم چهار ماه داشت و الان پسرشان سه ماهه است....
تازه ماه خرداد آغاز شده بود....
چه سالگرد ازدواجی گرفت مریم برای خودش و عکس محمدرضا و پویانش....
آهی کشید و وارد آشپزخانه شد....

romangram.com | @romangram_com