#پادشاه_من_پارت_84

چطور خانه و کاشانه اش را رها کند و برود؟
عصبانیتش را با یک فوت فرو نشاند و با متانت به مادرش گفت: "مامان من همچین کاری رو
نمیکنم....من باید اونجا بمونم تا روزی که شوهرم و سایه سرم برگرده..."
مرضیه حرصش گرفت از بی عقلی دخترش....
از جایش بلند شد و کنار پنجره رفت: "سایه سر؟؟؟بدبخت اون دیگه بر نمیگرده.... مطمئن باش
اسمت رو هم یادش رفته... "
مریم نیم خیز شد و با صدای بلندی گفت: "محمدرضای من اینطور نیست..."
مادرش که حسابی عصبی شده بود کیفش را روی دوشش انداخت و چادرش را سر کرد:"بدبخت
کردی خودتو با این محمدرضات....همینجا بمون تا سایه سرت بیاد پیشت...خدافظ"
تا آمد چیزی بگوید رفت....
کلافه دراز کشید و به پسرش چشم دوخت....
به پویانش....به مرد جدید خانه اش....
اشک در چشمانش حلقه زد....
کاری که برایش عادت شده....
باز یادآوری محمدرضا و حرف هایش بغض را راهی گلویش کرد...
سخت است کنترل اشک هایی که بر روی بالشت زیر سر دفن میشود....


سخت است کنترل اشک هایی که بخاطر خاطرات گذشته و تلخی جدایی از دل چشم بیرون
میریزد...
سخت است بتوانی جلوی اشک هایی را بگیری که نبود کسی علت آن است....

romangram.com | @romangram_com