#پادشاه_من_پارت_83
حاج محسن خواست چیزی بگوید که در باز شد و تخت کوچکی از اتاق بیرون آمد...
مریم را از یک در دیگر برده بودند اتاقش....
پرستار تخت را به سمت اتاق مریم برد....
همه دور مریم حلقه زدند و با شوق به او و فرزندش نگاه کردند....
پرستار نوزاد را در آغوش مادرش گذاشت و بیرون رفت....
بعد از اینکه کمی شیر خورد حاج محسن اورا در آغوش گرفت و در گوشش اذان گفت....
چه حس ناب و وصف نشدنی....
حاج احمد رو به مریم کرد و با ذوق پرسید:"عروس گلم چه اسمی میخواد بزاره رو نوه جانم؟؟"
مریم آب دهانش را پایین فرستاد و نگاهی به همه انداخت و زوم شد روی پسرش و آرام
گفت:"پویان..."
****
مرضیه کنار مریم نشست و نفس راحتی کشید:"خوب شد رفتن....جمع سنگین بود برام..."
مریم به پوزخندی اکتفا کرد و مشغول دیدن چهره معصوم پویانش که خوابیده بود شد که مادرش
گفت: "فردا که از بیمارستان مرخص شدی یه راست میریم خونه ما...دیگه حق نداری پاتو تو اون
خونه بزاری..."
مریم عصبی شد....
آن خانه, خانه عشق و صفای خودش و محمدرضایش بود....
تمام خانه بوی اورا میداد...
تمام دیوار های خانه نجوا های عاشقانه ی محمدرضا را بازگو میکنند....
romangram.com | @romangram_com