#پادشاه_من_پارت_81

آنقدر هول بود که تکه پاره منظورش را به حاج محسن رساند...
وارد آشپزخانه شد لیوانی آب برداشت سمت مریم پرید....
چند قطره روی صورتش پاشید: "الهی قربونت برم الان بابات میاد پاشو بریم تو حیاط بلند شو
دختر گلم...پاشو مامان جان...."
مریم که نایی برای حرف زدن نداشت مطیع مادرش شد....
مادرش زیر بازویش را گرفت و او را کشان کشان و به سختی تا حیاط برد...
تا در را باز کرد حاج محسن با ماشین رسید....
ماشین حاج احمد پدر محمدرضا بود....
هرچند درد داشت...فشار رویش بود اما یک آن دلش برای محمدرضای بی وفایش تنگ شد...
کاش بود و میدید ....
کاش قلب مریم آنقدر گیر محمدرضا نبود وگرنه بعد از پنج ماه پدر و مادرش قطعا طلاق دخترشان
را میگرفتند....
ساعت ها پشت در منتظر بودند....
خبری از مریم و فرزندش نبود....
نگران بودند....
نیره خانم روی صندلی نشسته بود و تسبیح میگرداند...


مرضیه خانم هم قرآن دستش بود و میخواند....
مرد ها هم راهرو را طی میکردند....
صدای گریه بچه که بلند شد مریم نفس را با اشک بیرون داد...

romangram.com | @romangram_com