#پادشاه_من_پارت_79

موقع وضع حمل مریم بود.... این بچه پدر میخواست....
سایه سر میخواست....
اگر محمدرضا دیگر پیدایش نشود چه کسی جوابش را میدهد و چه بگوید ؟؟؟
مریم دستش را به دیوار گرفت تا زمین نخورد....
ماه نهم بود....
روز سیزده فروردین هزار و سیصد و شصت و پنج....
دیگر به سختی راه میرفت و کار میکرد....
نمیتوانست با این حال کارهای آن پیرزن را هم انجام دهد....
مادرش کمکش کرد تا از پله ها بالا برود....
مادرش با ذوق گفت: "این شازده کوچولوی ما کی میادش پس؟؟؟"
مریم همانطور که نفس نفس میزد گفت: "دکتر گفته بیستم...ایشالا یه هفته دیگه میادش..."
ناخوداگاه اخم های مادرش درهم رفت:"تو هم با این شوهر کردنت....پنج ماه بیخبری
ازش...معلوم نیست تو اون شهر چه غلطی میکنه که وقت نکرده یه روز بیاد زن پا به ماهشو
ببینه....تف به این غیرت...."
مریم عصبی شد:"مامان در مورد محمدرضا درست صحبت کن....شوهر من بی غیرت نیست...."
مادرش پوزخندی زد و رویش را برگرداند....
مریم سری تکان داد: "آخه من به محمدرضا اعتماد دارم....مطمئنم هم کارش خوبه هم جاش و به
زودی برمیگرده.... شماهم لطف کن انقد بد و بیراه بارش نکن...."


مادر کلافه نگاهش کرد:"من موندم علی چش بود که فروختیش به این پسره که شلوار خودشو

romangram.com | @romangram_com