#پادشاه_من_پارت_78
مقداری لباس از مادرجون در کیفی ریخت و یک دست روی دستش انداخت.... دلش نه میخواست
اینجا بماند و نه میخواست پیرزن را رها کند....
پیرزن ساکتی بود بدون و چون و چرا لباس ها را پوشید....
مریم تلفن را برداشت و درخواست یک ماشین کرد....
چادرش را روی سرش انداخت و پول را در کیفش گذاشت و سمت مادرجون رفت....
کمکش کرد که بایستد...
کیف مادرجون را هم روی دوشش انداخت و سمت در راه افتاد.... باید هرچه زودتر یک عصا
برایش جفت و جور میکرد....
****
مریم در خانه را باز کرد با دیدن مادرش شوکه شد....
نفس عمیقی کشید و سعی کرد آرام باشد...
لبخند تصنعی زد و هول گفت: "سلام مامان جان...."
مادرش هم متقابلاً لبخند زد:"سلام علیکم خانوم... اجازه هست؟؟؟"
پنج ماهی گذشته بود.... دیگر به همه قبولاند که محمدرضا پی کار زاهدان است اما نمیتواند پول
بفرستد و مجبور است خودش هم کار کند....
پیر زن بیچاره آنقدر وابسته مریم شده بود که حتی حاضر نبود دیگر کنار دخترش باشد....
مریم تمام بدهی ها را صاف کرد....
فکرش را نمیکرد اما شد....
ای کاش محمدرضا بچگی نمیکرد و نمیرفت....
romangram.com | @romangram_com