#پادشاه_من_پارت_77

بعد از لحظه ای سرش را بالا آورد و با لبخند به مریم نگاه کرد و آغوشش را برای مریم باز کرد....
مریم دلش را نشکست و سریع در آغوشش فرو رفت....
یک ماهی بود محمدرضا اورا در آغوش نگرفته بود....
آخ که چقدر دلش برای محمدرضا تنگ شده بود....
چقدر به او و بودنش محتاج بود...
اشک باز به چشمانش هجوم برد....
سریع از جایش بلند شد و وارد آشپزخانه شد...
پنجره را باز کرد تا کمی هوای پاییزی به مشامش بخورد....
مریم سرد و گرمش را نمیفهمید....
حتی برایش مهم هم نبود در چه فصلی از سال است....
فرقی نمیکرد تقویم بهار است یا پاییز....
بدون محمدرضایش هیچ زمانی زیبا نبود....
قطره اشکی از چشمش پایین ریخت....
بیقرار محمدرضا بود...
دیگر نبود که برایش ناز کند...غر بزند....لقمه دستش بدهد...
دیگر نبود....
اشکش را سریع پاک کرد... نمیتوانست شب اینجا بماند...
باید کاری میکرد...


بهتر بود این روز اول را در خانه خودش سر میکرد.... از آشپزخانه بیرون رفت....

romangram.com | @romangram_com