#پادشاه_من_پارت_76
چادرش را بیرون آورد و با کیفش روی مبل انداخت و وارد اتاق پیرزن شد....
روی تختش نشسته بود و مظلومانه به در خیره شده بود....
مریم لبخندی زد و گره روسری اش را محکم کرد و جلو رفت و کنارش روی تخت نشست....
دستش را گرفت و با مهربانی گفت: "سلام مادر جون....من مریمم....پرستارتون...."
پیرزن لبش را به دندان گرفت و سرش را پایین انداخت....
مریم فهمید اتفاقی افتاده....
از جایش بلند شد و پتو را از روی پاهای پیرزن برداشت....
با دیدن آن صحنه دلش گرفت.... به چه کار هایی که مجبور شده بود....
بعد از اتمام کارش دستش را گرفت تا کمی راه برود اما ناتوان تر از چیزی بود که مریم فکر
میکرد.... دستش را دور گردنش انداخت....
تمام سنگینی آن پیرزن روی دوش مریم بود....
ای کاش عصا داشت...
او را کمی راه برد....
چقدر چهره اش دلنشین بود....
از همان لحظه اول خودش را در دل مریم جا کرده بود....
او را روی مبل نشاند و خودش بلند شد تا غذا درست کند....
که صدای مادر در آمد:"ستاره...."
مریم سمتش برگشت و با لبخند گفت:"مادر جون من مریمم...."
مادرجون ابروهایش را درهم کشید و زیرلب زمزمه کرد:"مریم..."
romangram.com | @romangram_com