#پادشاه_من_پارت_75
پیرزن روی تخت خوابیده بود... دختر بالاخره به حرف آمد:"نمیدونم حاج صادق چی بهت
گفته....وضعیت مادر من..."
مریم میان حرفش پرید:"همه چی رو گفتن..."
-"خب من اسمم ستاره اس ....من همین الان باید برم....میترسم به پروازم نرسم....تمام توضیحات
رو روی یه کاغذ نوشتم....که قرص هاشو کی بدی....میدونی که آلزایمر داره ممکنه یه کاری رو بار
ها ازت بخواد انجام بدی...کلافه نشو...زن مهربونیه....هواشو خیلی داشته باش...."
مریم لبش را به دندان گرفت...
فقط همین را کم داشت....
آلزایمر....
اما مجبور بود باید بدهی ها راصاف میکرد.... کاری که وظیفه محمدرضا بود نه او....
نفس عمیقی کشید:"چشم خانوم...."
ستاره دسته پولی را در دست مریم گذاشت:"این حقوق ماه اول....از ماه دوم آخر ماه خودم میام
باهات حساب میکنم....شب هم همینجا بمون..."
مریم نمیدانست خوشحال شود یا ناراحت....
هول گفت: "اما خانوم من نمیتونم شبا بمونم...."
ستاره از در بیرون رفت:"سعی کن شرهرتو راضی کنی مادرم نباید تنها باشه....اینم کلید های
خونه....خدافظ..."
منتظر جوابی از طرف مریم نشد و رفت....
مریم آهی کشید و در را بست....
romangram.com | @romangram_com