#پادشاه_من_پارت_74
اشک هایش را پس زد: "آره حاج آقا میتونم...."
برگه را از حاجی گرفت.... باید همین امروز میرفت و کارش را شروع میکرد....
اما تا یک هفته دیگر چطور پول را مهیا کند...
خودش را به خدا سپرد....
فقط خدا بود که میتوانست به او کمک کند....
دقیق جلوی در خانه بود....
از بیرون خانه معلوم بود پولدار هستند...
نزدیک رفت و زنگ را زد....
قلبش محکم به سینه کوبیده میشد....
بدون اینکه چیزی بپرسند در باز شد و مریم با ترس وارد خانه شد...
دختری از بالای ایوان به مریم نگاه میکرد.... مریم نفسی عمیق کشید و از پله ها بالا رفت...
دختر جوان سمتش آمد...مریم سریع گفت: "سلام...."
دختر لبخندی زد:"سلام خانوم بفرمایید... "
تمام تنش از استرس پر شده بود...
به زور لبخندی زد و همراهش وارد خانه شد....
از زیبایی و بزرگی خانه کیف کرده بود....
شاید اولین بار بود پا در چنین خانه ای میگذاشت....
چادرش را کمی آزاد کرد تا از گرمی اش بکاهد...
دختر جوان به سمت اتاقی مریم را راهی کرد...
romangram.com | @romangram_com