#پادشاه_من_پارت_73

گرفت... کرایه چند ماهی هم که نداده بود رو هم بهم برگردوند...مگه نگفته بهت؟؟؟"
دنیا بر سرش آوار شد....
سرش داغ شد...
قلبش خالی شد....
بغض را از بین برد امل لحنش را نتوانست تغییر دهد....
ملتمس به حاجی نگاه کرد:"نه حاجی نگفته....حالا میتونم ازتون یه چیزی بخوام؟؟؟"
حاجی لبخندی زد:"بگو دخترم؟؟؟"
مریم نفسش را آه مانند بیرون داد:"دنبال کار میگردم....هر کاری باشه انجام میدم....به این کار
نیاز دارم حاج آقا... میشه کمکم کنید؟؟؟"
حاجی چند دقیقه ای سکوت کرد و به فکر فرو رفت...
مریم منتظر نگاهش میکرد که گفت: "حاضری هر کاری کنی؟؟؟"
مریم هول سر تکان داد: "هر کاری..."
حاج آقا نفس عمقی کشید و از جایش بلند شد و پشت میزش نشست و شروع کرد به نوشتن یک
آدرس... برگه را دست مریم داد:"یه پیر زنه است که بچه هاش اینجا نیستند یا میخوان
برن....دنبال یه پرستار میگردن....خیلی پیره...معذرت میخوام اینو میگم اما انقد پیره که بعضی
وقتا نمیتونه خودش رو کنترل کنه... راه نمیتونه بره...تمام کار هاش به عهده پرستاره اس...حتی
تمیز کاری و هزارتا چیز دیگه...پول خوبی میدن...میتونی؟؟؟"
هرچند این کار ها از عهده مریم خارج بود اما شاید راحتترین کاری بود که میتوانست انجام
دهد....



romangram.com | @romangram_com