#پادشاه_من_پارت_72
قبلا که بیرون میرفت مطمئن بود که اگر کسی نگاه چپ به او بیندازد محمدرضا کنارش است اما
الان چی؟؟؟؟
نزدیک مغازه حاجی شد....
طبق معمول شلوغ بود....
حاجی تا سرش را بالا آورد و چشمش به مریم خورد....
سریع از جایش بلند شد و سمتش رفت...
مریم چادرش را طوری گرفت تا زیر چشمش پیدا نشود...
سرفه ای کرد:"سلام حاج آقا... "
حاجی لبخندی زد و با مهربانی جواب داد:"سلام دخترم...خوبی؟؟؟بیا بریم داخل..."
مریم بینی اش را بالا کشید و پشت سر حاجی وارد مغازه شد و روی صندلی رو به روی حاجی
نشست....
حاج آقا باز با مهربانی گفت: "کاری داشتی دخترم؟؟؟"
مریم نفس آه مانندی کشید و سرش را پایین انداخت: "چی بگم حاج آقا...
راستش...مغازه....چطور بگم....ما دیگه مغازه رو نمیخواییم...جنس های مغازه هم مال
خودتون....فقط...فقط اگه میشه پول رهن رو بهم بدید..."
حاجی لبش را به دندان گرفت:"چیزی شده مریم خانوم؟؟"
مریم با وجود ناراحتی که داشت لبخندی زد:"نه حاجی....محمدرضا دیگه نمیخواد تو مغازه کار
کنه....به پولش احتیاج داریم... "
حاج آقا با شرمندگی سرش را پایین انداخت: "والا مریم خانوم....محمدرضا اون پول رو ازم
romangram.com | @romangram_com