#پادشاه_من_پارت_71
مریم بی حوصله و گرفته جواب داد: "سلام آقای رضایی....بفرمایید..."
او که انگار منتظر همین بود شروع کرد:"بیبین من پولمو میخوام....منم زندگی دارم... به اون
شوهرت بگو همین الان پول منو جور کنه بیاره..."
مریم بغضش را خورد:"گفتم که نیستش..."
رضایی با دادش مانع حرف مریم شد:"د یعنی چی نیستش..."
مریم دستش را بالا برد: "توروقرآن آروم تر...آبرو داریم تو محل...شما ول کن محمدرضا رو...فک
کن طرف حسابت منم...یه هفته بهم وقت بده...پولتو جور میکنم میدم....ولی تورو به امام حسین
آبرمونو نبر..."
رضایی که اشک های مریم را دید دلش به رحم آمد...
نفسش را با فوت بیرون داد:"بیشتر یه هفته نشه ...یا علی..."
گفت و رفت...
مریم در را بست و وارد خانه شد...
هرروز صبح به عشق محمدرضا صبحانه آماده میکرد اما امروز به عشق چه کسی؟؟؟
اشک هایش را پس زد...
بی معرفت رفت و مریم را میان بدهی ها تنها گذاشت.... باید کاری میکرد....
دست و رویش را شست و آماده شد تا پیش صاحب مغازه برود....
شاید با پول رهن بتواند کمی از بدهی ها را پرداخت کند...
صلواتی فرستاد و از خانه بیرون رفت...
هوا برایش سنگین بود...
romangram.com | @romangram_com