#پادشاه_من_پارت_70
صدای در و لرزیدنش تکانی به مریم داد...
لای چشم هایش را باز کرد...
چشمش که به حیاط خورد آه از نهادش بلند شد...
چقدر دعا کرد که زنده نباشد...
یاد نبودن محمدرضا قلبش را فشرد...
باز بغض به سمتش هجوم برد...
اشک در چشمانش حلقه زد...
لب هایش لرزید.... در افکارش غرق بود که باز صدای کوبیده شدن در آمد...
سریع به خودش آمد و از جایش بلند شد...
چادرش صاف کرد و گفت:"کیه؟؟"
صدای کلفت و خشدار و آشنایی به گوشش خورد:"رضایی هستم آبجی...یه دیقه به اون شوهرت
بگو بیاد دم در..."
گفت شوهر و تیری شد در قلب مریم...
نفس عمیقی کشید تا صدایش نلرزد:"نیستش خونه..."
رضایی طوری که سعی داشت خودش را کنترل کند گفت: "خودتون بیایید..."
مریم دستی روی چشم هایش کشید و در را باز کرد... رضایی نگاهی به صورت مریم انداخت...
سیاهی زیر چشمش خیلی نمایان بود..
رضایی سرش را پایین انداخت: "سلام آبجی..."
چه سر به زیر بود...
romangram.com | @romangram_com