#پادشاه_من_پارت_69
خبری از محمدرضا نبود....
محمدرضا ایی که بعد از جدا شدن از مریم برای اولین بار اشک ریخت....
مجبور نبود به رفتن....او خودش را مجبور میکرد....
مریم دستش را به دیوار گرفت تا نیفتد....
تمام تنش میلرزید...
چقدر هوا دلگیر شد...
چقدر نبودش سخت بود...
اشک هایش تمام صورتش را خیس کرده بودند....
دیگر نای نفس کشیدن هم نداشت....
تمام توانش را در پاهایش جمع کرد تا بتواند خودش را به خانه برساند...
چشم هایش از اشک سنگین میکردند...
خود را داخل خانه انداخت و در را بست و همانجا نشست....
چشم هایش را روی هم فشرد....
دلش یک خواب عمیق میخواست...
دلش میخواست چشم هایش را ببندد تا دیگر باز نشود....
دلش دیگر طلوع خورشید را نمیخواست...
دلش سردی خاک و یک ملحفه سفید را میخواست....
****
romangram.com | @romangram_com