#پادشاه_من_پارت_68
محمدرضا لبخند محوی زد:"بگو رفته دنبال کار...اهواز... زاهدان...بوشهر...یه جا میرم بالاخره... تو
نگران من نباش..."
مریم به هق هق افتاد...
به چه کسی تکیه کرده بود....
چه زود پشتش خالی شد....
داد زد:"مگه اینجا کار نیست....نرو محمدرضا.... نرو..."
تا چشم باز کرد خبری از محمدرضا نبود...
مریم دستش را روی دهانش گذاشت تا صدای گریه اش را خفه کند....
روی زمین افتاد....
در میان هق هقش گفت: "جواب بچمونو چی بدم محمدرضا؟؟؟؟"
کی فکرش را میکرد محمدرضایی که تمام هوش و حواسش در پی مریم است بخاطر مسئله ای که
قابل حل کردن است او را ترک کرده و رفته...
باور نمیکرد....
سخت بود...
کسی که دنیایش بود و با رفتنش دنیایش را بهم ریخت...
به کوچه نگاه کرد....
تاریک بود و خالی....
دست هایش را روی زمین گذاشت و به زور از جایش بلند شد...
تا سر کوچه رفت....
romangram.com | @romangram_com