#پادشاه_من_پارت_66

نگرانی و استرس تمام تنش را گرفت...
از جایش بلند شد و سمت محمدرضا رفت....
داشت لباس هایش را در ساکش میگذاشت...
بغض راه گلویش را بست....
کنار محمدرضا زانو زد و با ترس دستش را روی شانه محمدرضا گذاشت....
میخواست چیزی بگوید و حرفی بزند اما نمیتوانست...
نفسش را فوت کرد و خواست حرف بزند که محمدرضا گفت: "مجبورم مریم...نمیتونم بمونم...اگه
بمونم باید برم زندان و من اینو نمیخوام....مریم میرم ولی برمیگردم...فقط...فقط... "
سکوت کرد...
او هم دلش لرزید....
دلش که به رفتن نیست فقط و فقط مجبور است...
بینی اش را بالا کشید: "ببخش منو مریم خیلی اذیتت کردم....یهو دیدی رفتم و برنگشتم...حلالم
کن..."
منتظر هیچ جوابی نشد زیپ ساک را کشید و بلند شد....
مریم مچ دستش را گرفت و با بغض گفت: "بی من؟؟؟تنها؟؟؟کجا آخه؟؟؟"
محمدرضا چشم هایش را روی هم فشرد تا مبادا اشک بریزد:"میرم یه جا گم و گور میشم تا آبا از
آسیاب بیفته... برمیگردم..."
مریم سری تکان داد: "اشتباهه محمدرضا.... این کار درستی نیست.... بمون باهم کار میکنیم
بدهی ها رو میدیدم....اما فرار....محمدرضا فرار یه حماقته..."



romangram.com | @romangram_com