#پادشاه_من_پارت_65

مریم روی به روی آیینه ایستاد به خودش نگاه کرد....
زیر چشمش کبود بود....
دست هایش هم همینطور....
بیچاره آنقدر از محمدرضا خورده بود که دیگر نمیتوانست لب به غذا بزند.... ساعت از ده گذشته
بود....
مریم خسته و بی جان رخت خواب را پهن کرد و قفل در را باز کرد و با هزار حمد و توحید به
خواب رفت...
هنوز خوابش عمیق نشده بود و کم و بیش صداهای اطراف را میشنید... احساس کرد کسی در
اتاق است و دارد چیزی برمیدارد...
خواب از سرش پرید...
گوش هایش را تیز کرد...
قطعا دزد نبود چون محمدرضا هنوز بیدار بود...
صدای نفس هایش را شناخت...
تکانی خورد و سریع از جایش بلند شد.... محمدرضا هول سمتش برگشت و دستپاچه گفت:
"بیدار...بیدارت کردم..."
مریم موشکافانه به او نگاه کرد:"بیدار بودم...چیکار میکنی؟؟؟"
باز هول کرد:"هاان؟؟؟چیکار میکنم؟؟چیزه ..."
نتوانست ادامه دهد و دوباره برگشت و مشغول کارش شد...
چیزی ته قلب مریم تکان خورد...



romangram.com | @romangram_com