#پادشاه_من_پارت_64
محمدرضا دندان هایش را روی هم سایید و از خانه بیرون رفت....
مریم دستی به شکمش کشید و با گریه گفت: "آخه بی انصاف من که یه نفر نیستم...."
تمام تنش درد میکرد اما بیشتر دلش برای بچه ی درون شکمش میسوخت.... او چه گناهی کرده
بود....
مریم همان جا که ایستاده بود نشست....
چشمهایش از اشک سنگینی میکردند...
محمدرضا توان پرداخت بدهی هایش را نداشت و مریم را کتک میزد....
انگار عادت کرده بود....تا نمیزد آرام نمیشد....
مریم هم ساده و عاشق حرفی نمیزد....
تمام سعی اش را میکرد و در آخر در یک کلمه میگفت"نکن..."
روز و شبش بی گریه نگذشته بود....
محمدرضا هم انگار دیگر یک جوان ساله نبود...
مریم چطور با این اخلاق و رفتار میگفت من باردارم...
چطور میگفت بخاطر بچه ات نزن...
اگر محمدرضا میدانست که مریم زنده نبود....
تا صدای باز شدن در آمد مریم سریع از جایش برخاست و وارد اتاق شد و در را قفل کرد....
تحمل داد و بیداد و کتک کاری مجدد را نداشت...
حاج احمد یگانه کجا بود که ببیند پسرش با زنش چه کرده.... جای سالم روی تنش نیست....
romangram.com | @romangram_com