#پادشاه_من_پارت_62


لبش را به زندان گرفت اما نتوانست کاری برای نریختن اشک هایش کند.... درد داشت و
میسوخت....
مگر میتوانست گریه نکند...
دست رویش بلند کرد...
برای مسئله ای که با حرف زدن حل میشد....
اخلاق های قشنگ محمدرضا کم کم داشت نمایان میشد....
باز اخلاقش از کنترل خارج شده بود.... عصبانیت کور و کرش میکرد.... چطور توانست دست روی
عزیز دردانه حاج محسن بلند کند....
لب های مریم از بغض لرزید و گفت: "دستت دردنکنه..."
حرفش را زد و سریع وارد خانه شد....
چه غیر قابل تحمل شده بود محمدرضا.... کسی که دست روی زنش ..همدمش...شریک زندگی اش
بلند کند که مرد نیست نامرد است....
مریم باز گوشه ی اتاق نشست و زانو در بغل گرفت و شروع کرد به گریه کردن...
چقدر بی رحم است وقتی عصبانی میشود....
مریم اشک ریزان دستی رو گونه اش کشید و با خودش گفت: "بی معرفت چقدر هم دستش
سنگینه..."
صدای باز شدن در دلش را لرزاند... خودش را جمع تر کرد....
شدت اشک هایش بیشتر شد اما صدایش در نیامد...
محمدرضا دستمالی سمتش گرفت: "بگیر اشکاتو پاک کن..."


romangram.com | @romangram_com