#پادشاه_من_پارت_61
توان توضیح نداشت اما دلش هم نمیخواست باز محمدرضا عصبی شود و جلوی مادرش سرش داد
بزند....
لب باز کرد و خواست حرف بزند که مادرش گفت: "مریم گفت یکم پول نیاز داره منم براش
آوردم..."
محمدرضا نفس هایش از حالت عادی بیرون آمده بود...گونه هایش سرخ شده بودند...
گفته بود دوست ندارد دست جلوی مادر و پدرزنش دراز کند....
چشم هایش را روی هم فشرد و با خشم مریم نگاه کرد و لحنی کنترل شده گفت: "شما پول
میخواستی به خودم میگفتی چرا زن عمو رو تو زحمت انداختی..."
مریم باز لب باز کرد اما مادرش جای او گفت:"میخواست تو نفهمی...."
مریم فاتحه اش را خواند....
از محمدرضای عصبی میترسید با آن اتفاق ظهر...
سرش را پایین انداخت که محمدرضا عصبی گفت: "صحیح... من نفهمم...."
مادر مریم از کارش و گفته هایش پشیمان شد....سریع پول هارا روی تخت گذاشت و کیفش را
برداشت و گفت: "خب دیگه من برم الان حاج محسن میاد....خدافظ..."
مریم از جایش تکان نخورد فقط آرام خداحافظی کرد....
محمدرضا بعد از بدرقه مادرزنش با عصبانیت سمت مریم برگشت و دستش را بالا برد و سوختن
گونه مریم....
مریم با ناباوری دستش را روی گونه سمت چپش گذاشت وبه محمدرضا که مثل آتش فوران کرده
بود نگاه کرد....
romangram.com | @romangram_com