#پادشاه_من_پارت_60


مادرش لبخندی زد: "باز کن دختر جان غریبه نیست..."
مریم خجالت زده در را باز کرد: "خوش اومدی مامان بفرمایید..."
باز همدیگر را در آغوش گرفتند....
تمامی نداشت این دلتنگی های مادر فرزندی....
هردو کنار هم روی تخت نشستند....
مریم سرش را پایین انداخته بود که مادرش گفت: "محمدرضا نیست خونه ؟؟"
مریم نگاهی به او انداخت: "نه مامان رفته مغازه..."
مادرش لبخندی زد و کیفش را از زیر چادرش برداشت و درش را باز کرد و پول رو برداشت و
سمت مریم گرفت: "بیا مریم اینم پول....قرضم نیست فک کن هدیه اس..."
مریم تا آمد حرفی بزند صدای باز شدن در آمد...
با ترس از جایش بلند شد و به محمدرضا که وارد میشد نگاه کرد....
مادرش با دیدن محمدرضا از جایش بلند شد اما پول هارا زمین نگذاشت....
محمدرضا لبخندی زد:"سلام زن عمو...خیلی خوش اومدید..."
-"سلام پسرم خیلی ممنون...."
مریم نفسی عمیق کشید و زیر لب سلامی کرد... محمدرضا خواست چیزی بگوید که چشمش به
پول ها خورد...
لبخند از لبش پاک شد و اخم بر پیشانی اش نقش بست.... با زبان اشاره از مریم درباره پول ها
پرسید....
مریم دست و پایش را گم کرد...


romangram.com | @romangram_com