#پادشاه_من_پارت_59
مریم خیلی مصنوعی خندید و مثلا شاد گفت: "اهه آره میخوام غافلگیرش کنم..."
-"چقدر میخوای مادر؟؟؟"
مریم نفسش را آزاد کرد و هول گفت: "خب...چیزه...چند میخوام...چیز...پنج هزار تومن..."
مادرش چند لحظه ای سکوت کرد....
این پول خیلی زیاد بود....
داشت اما نمیدانست بدهد یا ندهد....
مریم دلسرد شد و ناراحت گفت: "نداری مامان؟؟؟"
مادر که انگار تازه به خودش آمده بود گفت:"چرا چرا دارم...برا کی میخوای؟؟؟"
مریم لبخندی زد:"میشه الان؟؟؟"
مادرش خندید:"باشه قربونت برم الان برات میام تو نیا...خدافظ..."
مادرش که انگار هول بود سریع تلفن را قطع کرد و رفت و آماده شد....
پول را در کیفش گذاشت و راه افتاد....
انگار نه انگار همین صبح دخترش را دیده باز دلش پر میزد برای دیدن مریم....
چه خوش شانس بود مریم که تک فرزند بود وگرنه عمرا رنگ این مقدار پول را میدید....
مریم سریع بساط پذیرایی را فراهم کرد و منتظر روی تخت حیاط نشست که صدای در بلند
شد....
با خوشحالی تا سمت در دوید....
لای در را باز کرد....
romangram.com | @romangram_com