#پادشاه_من_پارت_58



مگر چقدر کیف و کفش در آن مغازه ریخته است؟؟؟
یعنی واقعا اینقدر وضع بازار کساد است؟؟؟
باز اشک هایش از چشمه چشمم بیرون ریختند....
این را چگونه به محمدرضا بگوید؟؟؟
پولش را چگونه جور کنند؟؟
باید کاری میکرد.... نمیتوانست با چشم خود بدبخت شدن خودش و شوهرش را ببیند....
گریه کردن که کاری را پیش نمیبرد....
سریع اشک هایش را پاک کرد و از جایش بلند شد.... تلفن را برداشت و با ترس شماره خانه مادر
و پدرش را گرفت.... قرض میکرد...
نفسی عمیق کشید که مادرش گفت: "الو ؟"
مریم صدایش را صاف کرد: "سلام مامان...خوبین؟"
مادرش با ذوق گفت: "سلام قربونت برم... ما خوبیم دختر قشنگم...تو خوبی مادر؟محمدرضا
چطوره؟"
مریم سعی کرد صدایش شاد شود:"ممنون مامان جان...اونم خوبه سلام داره...میگم مامان ؟"
-"جانم عزیزم؟"
میترسید بگویید....
لبش را به دندان گرفت و خیلی عادی گفت:"راستش یه خورده پول لازم دارم نمیخوام از
محمدرضا بگیرم شما داری بهم قرض بدی؟؟"
مادرش خندید:"میخوای غافلگیرش کنی و یه چیز براش بخری؟؟"

romangram.com | @romangram_com