#پادشاه_من_پارت_56
در اتاق را باز کرد که محمدرضا گفت: "مریم خیلی گشنمه میشه یه چیز بیاری بخورم؟؟"
مریم پوزخندی زد:"تخم مرغ و روغن تو آشپزخونه هست برو درست کن بخور...."
محمدرضا با تعجب پرسید:"کوکو سبزی ها چی شد پس؟؟؟"
مریم برگشت با غیض نگاهش کرد:"مگه نگفتی شوره ؟؟؟منم ریختمشون آشغالی..."
حرفش را زد و وارد اتاق شد و در را محکم کوبید...
محمدرضا به در بسته اتاق خیره شد...
چقدر بی توجهی های مریم عذاب آور بود....
چقدر سخت بود تحمل بی توجهی هایش...
چشم هایش را روی هم فشرد و نفس عمیقی کشید و از جایش برخاست و سمت اتاق بود...
در برخلاف تصوراتش باز شد....
مریم مشغول جمع کردن سجاده اش بود...
وقتی برگشت با محمدرضا رو در رو شد...
اخمی بر پیشانی انداخت و سرش را سمتی دیگر چرخاند...
محمدرضا قدمی جلو رفت و بر خلاف میل باطنی اش گفت: "بخدا دست خودم نبود... معذرت
میخوام... نمیدونی که چقدر سخته ببینی کسی که عاشقشی بهت بی توجهی میکنه...الهی که
حجنرم دیگه باز نشه که سرت داد زدم...غلط کردم اصن..."
مریم زیر لب گفت:"خدانکنه... "
محمدرضا لبخندی زد:"شنیدم چی گفتی... "
مریم دل نازک سرش را بالا آورد و با لبخند و خجالت به محمدرضا نگاه کرد....
romangram.com | @romangram_com