#پادشاه_من_پارت_55
در کسری از ثانیه دلش درهم پیچید و حالت تهوع گرفت و سریع از جایش بلند شد و دستش را
جلوی دهانش گذاشت و با دو وارد دستشویی شد...
عق میزد اما بالا نمی آورد...
اشک هایش را که سرازیر شده بودند را پاک کرد و در آیینه به خود نگاه کرد...
این بچه ناخواسته را کجای دلش میگذاشت....
بچه ای که سه ماه است در وجودش رشد کرده...
محمدرضا شروع کرد به در زدن:"مریم خانوم؟؟؟خانومی؟؟؟خوبی؟؟؟"
مریم دست و رویش را خشک کرد و بیرون رفت...
محمدرضا به صورت مریم نگاه کرد... رنگ به رو نداشت...
مچ دستش را گرفت: "حالت خوبه مریم؟؟؟رنگت شده مثه گچ...میخوای بریم دکتر؟؟"
مریم دستش را کشید:"اول اینکه به من دست نزن....دوم اینکه حالم خوبه نیاز به دلسوزی توهم
ندارم..."
منتظر حرفی از طرف محمدرضا نشد و وارد آشپزخانه شد....
محمدرضا هم متعجب به مریم نگاه کرد....
تازه عمق کارش را فهمیده بود....
برای اولین بار بد دل همسرش را شکسته بود و ناراحتش کرده بود....
ولی باز آنقدر مغرور بود که معذرت خواهی اش به بار دوم نکشد...
تلوزیون را روشن کرد و مقابلش نشست...
مریم ظرف ها را شست و آشپزخانه را مرتب کرد و بیرون آمد...
romangram.com | @romangram_com