#پادشاه_من_پارت_54
از زمین و زمان شکایت دارد....
حالش را که خراب کردی حداقل بگذار در حال خودش باشد....
مریم تند تند نفس میکشید.... دلش میخواست بلند شود و داد بزند....
فریاد بزند و خودش را خالی کند....
اما نتوانست.... بغضش را هم خفه کرد که دست محمدرضا روی شانه اش قرار گرفت: "خوبی
مریم؟؟؟چرا جواب نمیدی؟؟؟سرتو بلند کن...مریم خانوم...نگام کن..."
مریم رئوف بود....
جدا از مهربانی عاشق همسرش بود هرچند گاهی وقت ها بد اخلاقی میکند...
سرش را بالا آورد و محمدرضا نگاه کرد...
اشک های چشمش حالش را به خوبی نشان میداد...
لب از لب باز نکرد و منتظر بود تا محمدرضا چیزی بگوید...
محمدرضا چهارزانو نشست و دست مریم را در دست گرفت و سرش را پایین انداخت: "ببخشید
سرت داد زدم....حالم خوب نبود..."
مریم دستش را کشید و رو برگرداند و با بغضی آشکار گفت: "داد میزنی دل میشکنی بعد به
راحتی میگی ببخشید....نه آقا محمدرضا این رسمش نیست...زن نگرفتی که تا حالت بد شد
سرش داد بزنی و ایراد بگیری که...دستت درد نکنه... خوب جواب خوبی هامو دادی....میدونی
چیه تقصیر خوده بدبختمه که واست لقمه میگیرم...آی دستم بشکنه..."
محمدرضا با لحنی خجالت زده و شرمگین گفت: "خدا نکنه....غلط کردم مریم...توروخدا رو ازم
نگیر که میمیرم..."
اما مریم کوتاه نیامد و نگاهش نکرد و حرف نزد...
romangram.com | @romangram_com