#پادشاه_من_پارت_53
بغض داشت خفه اش میکرد...
چه برزخی شد محمدرضا ؟
چرا سرش داد زد؟؟
بخاطر غذایی که شور نبود چرا داد زد؟؟؟
آرام لای در را باز کرد..
محمدرضا روی زمین دراز کشیده بود و دستش را روی چشمانش گذاشته بود....
در همان حالت هم اخم داشت....
مریم آهسته وارد اتاق شد و گوشه ای نشست و زانو هایش را در بغل گرفت و به محمدرضا خیره
شد....
هضمش سنگین بود...
تا محمدرضا تکانی خورد مریم چشم از او گرفت و به گل قالی چشم دوخت....
باید کمی بی محلی میکرد....
از بیرون ناراحت است که نباید سر خانواده ی خودش را خالی کند....
سرش را روی زانوهایش گذاشت و چشم هایش را محکم فشرد.... نباید اشک میرخت....
صدای محمدرضا به گوشش خورد:"چیه غمبرک زدی؟؟"
مریم سکوت کرد.... داد زده...دل شکسته...طلبکارهم هست....
باز صدای محمدرضا سکوت را شکست:"چته مریم؟؟؟"
مریم باز سکوت کرد...
romangram.com | @romangram_com