#پادشاه_من_پارت_52



مریم متعجب به محمدرضا نگاه کرد....
در این پنج ماه هیچ وقت سر غذا داد نزده بود.... مریم مظلومانه سری تکان داد و آرام گفت:"خب
همش که نمیشه برنج خورد....تو که کوکو سبزی دوست داشتی..."
محمدرضا چشم غره ای رفت و نفسش را باحرص بیرون داد و لیوان دوغ را یک نفس سر کشید...
مریم لقمه ای گرفت و دست محمدرضا داد:"یه لقمه بخور...خوش مزه اس... "
لقمه را از دستش کشید و در دهان گذاشت....
به ثانیه نکشید که شروع کرد به سرفه کردن... مریم هول لیوان آبی دستش داد....
محمدرضا عصبی لیوان را پس زد و از جایش بلند شد و داد زد:"شوره که...این چه وضشه
مریم..."
مریم با ترس آب دهانش را قورت داد و به محمدرضا که وارد اتاق شد و محکم در را بست نگاه
کرد....
شور نبود....
چرا بهانه می آورد؟
مریم هم به غذا بی میل شد...
این رفتار محمدرضا برایش گنگ بود...
یعنی چی که بخاطر غذا سرش داد زد....
بغض به گلویش هجوم آورد....
انتظار این رفتار را نداشت....
مریم ظرف ها را جمع کرد و درون سینک گذاشت...

romangram.com | @romangram_com