#پادشاه_من_پارت_51



نیامد....
تلفن را برداشت و به مغازه زنگ زد اما جواب نداد.... بار ها زنگ زد اما خبری نبود....
دلشوره به جانش افتاد...
نکند اتفاقی برایش افتاده باشد....
دلش آشوب بود.... نگاهی به در انداخت که صدای در آمد...
نفسی راحت کشید و به استقبال رفت...
لبخندی زد:"سلام آقا....خسته نباشی....چقدر دیر کردی؟؟؟"
محمدرضا بی حوصله کفش هایش را بیرون آورد و وارد شد و فقط گفت:"سلام..."
نه تشکری و نه جوابی...
مریم دلیل را خسته بودن دانست و بیخیال شانه بالا انداخت.... وارد آشپزخانه شد و بلند گفت:
"تا دست و صورتت رو آب بزنی غذا رو آوردم..."
باز جوابی نشنید....
کوکو ها را در ظرفی چید و وسط سفره گذاشت....
لیوان دوغی برای محمدرضا آماده ریخت و صدایش زد:"محمدرضا ؟؟؟سرد شد بیا دیگه... "
محمدرضا با اخم های گره خورده ی بزرگی در وسط پیشانی اش کنار مریم نشست....
مگر مریم میتوانست با این اخلاق و اخم خبرش را بگوید؟؟؟
کلا منصرفش کردند از گفتن آن اخم ها....
بی صدا مشغول خوردن شد که محمدرضا غرید:"این چیه درست کردی؟؟؟مگه هیچی تو خونه
نبود؟؟؟هان؟؟"

romangram.com | @romangram_com