#پادشاه_من_پارت_50



مادرش دستی به شانه اش زد:"گلایه نکن دختر....بچه برکت میاره با خودش....خداروشکر
کن....انقد چون و چرا نیاز تو کار خدا....دیر و زود هم نکن...خدا خواسته پس مخالفت نکن...برو
خونت....سلام به محمدرضا برسون...مراقب خودت باش... "
مریم سری تکان داد و بی حال خداحافظی کرد....
مسیر مخالف مادرش را در پیش گرفت...
شلوغ نبود....
خبری از تظاهرات نبود...
بهتر که نبود...
چه کسی حوصله رد شدن از بین آن همه جمعیت را داشت؟؟
مریم کلیدش را در آورد و سریع وارد خانه شد....
تا نیم ساعت دیگر محمدرضا میرسید و مریم هنوز غذا درست نکرده بود....
تا وارد خانه شد بدون اینکه لباس هایش را عوض کند به آشپزخانه رفت و مشغول آماده کردن
کوکو سبزی شد....
سریع دست بکار شد....
کارش تمام شد...
سفره را چید تا وقتی محمدرضا می آید همه چی آماده باشد...
لباس های راحتی اش را پوشید و منتظر به ساعت نگاه کرد...
دیر کرده بود....
بعید بود از محمدرضا.... شروع کرد به قدم زدن....

romangram.com | @romangram_com