#پادشاه_من_پارت_49
به محمدرضایی که خرج خودشان را هم به زور دارد میدهد....
چادرش را چنگ زد و سرش را پایین انداخت و به اشک هایش اجازه بارش داد و زمزمه
کرد:"خدایا چرا الان؟؟؟خدایا میدونستی که نه من بچه میخواستم نه محمدرضا.... خدایا چرا؟؟؟"
دکتر دستی به شانش زد:"بلند شو عزیزم.... ایشالا قدمش خیر باشه..."
مریم اشک هایش را پاک کرد و پوزخندی زد....
کاش اشتباه بود....
کاش بلند میشد و میدید خوابی بیش نیست...
کاش دروغ بود...
از جایش بلند شد و بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت....
چادرش را صاف کرد و زیر لب زمزمه کرد: "خدایا زودهههههه....خیلی زود...."
مادر مریم دستش را گرفت:"چی شد مادر؟"
مریم اشک هایش را پس زد:"چی میخواستی بشه؟؟همونی که خواستی شد..."
مادرش خندید و مریم را بوسه باران کرد....
اما مریم خوشحال نبود....
نمیخواست بچه را...
بچه دار شدن زود بود برایشان...
دستش را از دست مادرش بیرون کشید و اشک ریزان از بیمارستان بیرون رفت...
سرش را رو به آسمان گرفت: "خدا جونم یه یکی که وضعش مناسبه و دلش بچه میخواد بچه
نمیدی چرا به ما آخه؟؟میدونستی که نمیخواستیم....آخه بعد پنج ماه...چرا؟؟؟"
romangram.com | @romangram_com