#پادشاه_من_پارت_48

مریم سری از نشانه تاسف تکان داد...


مادرش لبخندی زد و از جایش بلند شد: "پاشو مریم....بریم یه معاینه بشی.."
مریم با تعجب مادرش را نگاه کرد:"وا مامان....فقط یه سوال کردما... "
مادرش بی وقفه چادرش را پوشید و دست مریم را کشید:"پاشو بریم...جواب سوالتو دکتر میده
نه من...پاشو..."
مریم هاج و واج چادرش را روی سرش انداخت و همراه مادرش راهی شد...
فقط خدا خدا میکرد که چیزی که در فکرش هست نباشد...
از پله های بیمارستان بالا رفتند...
روی صندلی های انتظار نشستند تا بالاخره بعد از یک ساعت نوبتشان شد....
مریم استرس گرفته بود.... میترسید....
روی تخت دراز کشید و دکتر مشغول سونوگرافی شد...
کارش که تمام شد کمک کرد مریم بشینید...
مریم منتظر نگاهش کرد.... دکتر لبخندی زد:"تبریک میگم..."
با همین یک جمله دنیا روی سرش خراب شد....
زود بود....
خیلی خیلی زود... اشک در چشمانش حلقه زد....
خدا را صدا زد و کمک خواست....
جدا از زود بودنش اصلا زمان مناسبی نیست.... چطور به محمدرضا بگویید؟؟؟
چطور بگید تا چند ماه دیگر نفر دیگری به ما اضافه میشود؟؟؟

romangram.com | @romangram_com