#پادشاه_من_پارت_47

تنگ شده بود... آخیش...الهی قربونت برم مادر....بیا تو..."


مریم خندید و وارد شد:"اجازه ندادی سلام کنما....سلام..."
مادرش هم خندید:"سلام به روی ماهت قشنگم..."
مریم چادرش را برداشت و روی دستش انداخت و همراه مادرش وارد خانه شدند...
سه روز پیش اینجا بود اما عجیب دلش به خانه پدری تنگ میشد....
مادرش ظرف میوه را جلوی مریم گذاشت و روبه رویش نشست و با لبخند و شوقی وصف ناپذیر
گفت:"محمدرضا کجاست؟؟؟خوبه؟؟"
مریم لبخند مصنوعی زد:"مغازه اس...خوبه خداروشکر..."
-"چرا چادرتو آویزون نکردی مادر؟؟"
+"میخوام زود برم غذا درست نکردم..."
-"یعنی چی...خب بمون همینجا به محمدرضا هم بگو بیاد..."
مریم لبش را به دندان گرفت:"نه مامان برم خونه بهتره...فقط اومدم یه سر بهت بزنم..."
مادرش ناچار سری تکان داد و مشغول پوست گرفتن میوه شد که مریم بعد از مکثی
پرسید:"مامان؟؟"
بدون اینکه نگاهش کند جواب داد:"جانم؟؟"
مریم هم سرش را پایین انداخت و گفت:"میگم...چیزه یه چند روزی هست که همش حالت تهوع
دارم و دلم درد میکنه و حس میکنم یه چیز تو دلمه...یعنی چی؟؟؟برم دکتر؟؟"
تا این حرف از دهان مریم بیرون آمد مادرش سر بلند کرد و با تعجب زل زد به مریم:"حس
میکنی تکون میخوره؟؟؟"

romangram.com | @romangram_com