#پادشاه_من_پارت_46

****


مریم سفره صبحانه را جمع کرد و روی کابینت گذاشت و سریع بیرون رفت و رو به محمدرضا
گفت: "میگم محمدرضا من یه سر میرم خونه مامانم...."
محمدرضا بی حال لبخندی زد:"باشه مراقب خودت باش...خدافظ.."
مریم تا در همراهیش کرد:"خدا به همرات..."
در را بست و وارد خانه شد...
دل درد داشت...
احساس میکرد چیزی در دلش سنگینی میکند....
با سرعت ظرف ها روشست و آماده شد...
نزدیک های در بود که احساس کرد دارد بالا می آورد...
سریع خودش را به حوض رساند و سعی کرد بالا بیاورد اما نشد...
کمی آب به صورتش زد و لب حوض نشست...
این دیگر چه دردی بود...
چنگی به دلش زد و از جایش برخاست...
چادر را روی سرش انداخت و محکم گرفتش...
در را قفل کرد و حرکت کرد سمت خانه مادرش...
دردش قطع شده بود.... مسخره بود ولی احساس میکرد چیزی در دلش تکان میخورد....
زنگ را فشرد و منتظر شد مادرش در را باز کند...
چند لحظه ای گذشت که مادر در را باز کرد و مریم را در آغوش گرفت: "وااای که چقدر دلم برات

romangram.com | @romangram_com