#پادشاه_من_پارت_45



بعد از نمازش تسبیحش را برداشت...
اما نتوانست ذکر بگوید...
دستش را بالا گرفت و زمزمه کرد: "خدای مهربونم...خدایی که همیشه در حوالی دلتنگی های من
جاری میشی....الهی.. تویی که جاری میشی تو ابر چشمام و میباری اونقدر تا زلال شم...الهی انقدر
که آسمونی شه هوای دلم....داشتن تو به همه نداشته های دنیا می ارزه....الهی همیشه هم نفس و
هم قدم راه زندگی بندهات باش....خدایا ما بنده هات رو به حال خودمون رها نکن....خدایا مراقب
محمدرضام باش....خدای مهربونم کمکش کن...نزار بیشتر از این اول زندگی زجر و سختی
بکشه..."
الهی آمین کشیده ای گفت و بلند شد... سجاده اش را جمع کرد و برگشت...
با دیدن محمدرضا که دقیق روبه رویش بود وای بلندی گفت و خندید:"اینجا چرا وایستادی؟؟؟"
محمدرضا لبخندی زد: "چه درد و دل قشنگی....قبول باشه خانومم..."
مریم چادرش را آویزان کرد: "خدا قبول کنه..."
بی هیچ حرف دیگری سمت رخت خواب رفتند و کنار هم و روبه روی هم دراز کشیدند....
مریم چشم های خمارش را به محمدرضا انداخت و اما چیزی نگفت...
محمدرضا که آن چشم ها و قیافه خواب آلود را دید دستش را نوازش وار روس گونه مریم کشید و
زمزمه وار گفت: "مدت هاست که دفتر زندگیم بعد از خدا با یاد تو شروع میشه...دفتری که در
ابتدا و انتها به تو ختم میشه...که این نهایت آرزوهاست و نهایت خوشبختی....مریم بانو تو همون
سعادت منی که زمزمه شبانه ات برام مثه ترانه های آشناست...آره تو همون تک ستاره قلب
منی....عاشقانه دوستت دارم تنها همدمم..."

romangram.com | @romangram_com