#پادشاه_من_پارت_44



قوی....هرچی داد میزدم و کمک میخواستم کسی سراغم نمیومد...تو منجلابی گیر کرده بودم که
کاری از کسی بر نمیومد.... میترسم مریمم...اگه تعبیر بشه؟؟؟"
مریم محمدرضا را از خود جدا کرد و شانه هایش را گرفت:"فکر های بد نکن آقا....منو تو یه گره
کوریم...مطمئن باش هیچ وقت ازهم جدا نمیشیم...فراموشش کن..."
محمدرضا خجالت زده سرش را پایین انداخت: "نمیخواستم بیدارت کنم ببخشید... "
مریم دستش را بالا برد و عرق های روی صورت محمدرضا را پاک کرد:"خواب نبودم..."
محمدرضا خواست چیزی بگویید که صدای مؤذن بلند شد... صدا از مسجد نزدیک خانه شان
بود....
مریم لبخندی زد:"پاشو وضو بگیر وایسا نمازتو بخون شاید آروم شدی...پاشو مرد من..."
مریم بلند شد و دستش را سمت محمدرضا گرفت....
محمدرضا دستی به سرش کشید و دست در دست مریم گذاشت و بلند شد...
محمدرضا وارد حیاط شد و لب حوض نشست....
به چهره خودش در آب نگاه کرد...
چقدر آشفته و پریشان بود...
مشتش را پر از آب کرد و به صورتش پاشید....
خنکی آب حالش را جا آورد....
وضو گرفت و وارد خانه شد...
مریم طبق عادت همیشگی اش حوله را به محمدرضا داد و رفت....
چادرش را پوشید و اقامه بست....

romangram.com | @romangram_com