#پادشاه_من_پارت_43



دست مریم را محکم میفشرد....
حالش خوب نبود....
مریم اشک های درون چشمش را پس زد و دست دیگرش را سمت محمدرضا برد و گفت: "خوبی
محمدرضا ؟؟؟خواب بد دیدی؟؟؟"
محمدرضا برگشت و گنگ به مریم نگاه کرد.... نگاه پر از غم مریم دلش را به آتش کشید....
انگار قدرت تکلم را از او گرفته بودند....
دست مریم را باز محکمتر فشرد و دست دیگرش را هم گرفت....
اینهمه کابوس و درد و بدختی کشیدن از توان جوان ساله خارج است....
محمدرضا دیگر چگونه کمر صاف کند وقتی مقابل باری از بدهی شکسته؟؟؟
اشک در چشمانش حلقه زد....
بغض راه گلویش را بسته بود...
به سختی نفس میکشید....
لبش را به دندان گرفت تا مبادا اشک هایش بریزد و غرورش خورد شود....
سرش را تکان داد و بی هوا مریم را در آغوش گرفت.... چانه اش را روی شانه مریم گذاشت و
چشم هایش را بست...
با دست هایش کمر مریم را چنگ زد و دندان هایش را روی هم سایید...
مریم بغض گلویش را پس زد و گفت: "الهی بمیرم که شبا خواب نداری...."
محمدرضا دستش را لا به لای موهای مریم برد و مثل بچه ها با بغض گفت: "خیلی خواب بدی بود
مریم....داشتم جون میدادم....یه چیزی داشت منو تورو از هم جدا میکرد.... یه نیروی

romangram.com | @romangram_com