#پادشاه_من_پارت_41

مریم نگاهی به آنها انداخت...


دیگر جایز نبود آنها را بیاویزد....
از جایش بلند شد و آن ها را جلوی آیینه و کنار جالباسی گذاشت و از اتاق بیرون رفت...
خوابش نمی آمد...
فکرش درگیر بود....
درگیر اتفاقی که وارد زندگیشان شده بود....
آه از نهادش بلند شد...
حقشان نیست....
کاش محمدرضا کمی از غرورش بکاهد و تا بتواند بدهی هایش را صاف کند....
وارد آشپزخانه شد و ظرف های شام را که نشسته بود را شست و بیرون آمد....
چراغ ها را خاموش کرد و وارد اتاقش شد و کنار محمدرضا که خواب بود دراز کشید....
زل زد به سقف....
خواب از چشمانش پریده بود...
به آینده فکر کرد...
کار همیشه اش...
رویاهاش...
آرزوی بچه دار شدن...
درست شدن کار محمدرضا.... دنده به دنده شد که درد بدی زیر دلش ایجاد شد...
بیخیال شد اما دردش شدید تر شد....

romangram.com | @romangram_com