#پادشاه_من_پارت_40



مریم سر کج کرد و لبخند زد:"سعی میکنم... "
محمدرضا وارد اتاق خوابشان شد و مشغول پهن کردن رخت خواب...
مریم اما نگران بود...
نگران بدهی... بدهی هایی که زندگیشان را از این رو به آن رو کرده بود...
باید کاری میکرد.... نگاهی به اطراف خانه انداخت...
دستی به سر و رویش کشید...
دستش خورد به سرویس طلای گردنش...
به گوشواره های آویزش و گردنبند ظریفش...
سریع بیرونشان آورد و دستش گذاشت و وارد اتاق شد... کنار محمدرضا که دراز کشیده بود
نشست و دستش را سمتش گرفت:"اینارو بفروش...پولش زیاد نیست اما یه گوشه از بدهی ها رو
میگیره..."
محمدرضا یک ضرب بلند شد و نشست...
به گردنبند و گوشواره ها نگاهی انداخت و گفت: "بفروشم؟؟؟"
مریم لبخندی زد و دست محمدرضا را گرفت و آنها را در دستش گذاشت:"آره...نیازی بهشون
ندارم....از اینکه بفروشیشون هم ناراحت که نمیشم هیچ خوشحال هم میشم..."
محمدرضا دستش را جلو برد تا گردنبند و گوشواره را بردارد اما به کسری از ثانیه پشیمان شد و
دستش را کشید....
نفس عمیقی کشید و پشت به مریم دراز کشید:"فعلا بنداز گردنت هر وقت خواستم ازت میگیرم
شبت بخیر... "

romangram.com | @romangram_com