#پادشاه_من_پارت_39

مریم تند تند نفس میکشید...
کاش این غرور لعنتی همراهش نبود...
مریم دستش را بالا برد و روی سینه ی مردش گذاشت و گفت: "چهارماهه آسایش نداری اما به
زور میخندی تا من یه وقت ناراحت نشم,دلم نگیره,خسته نشم,....خر نیستم...میفهمم داری
بخاطر من خودتو به آب و آتیش میزنی...نمیخوام اینجوری باشی...میخوام خودت
باشی...مهربونیات واقعی باشن نه زوری....بزار کمکت کنم..."
محمدرضا صورت مریم را که خیس اشک بود را قاب گرفت و گفت: "نداشته ها و غصه ها رو
بیخیال...اصلا هرچی که تورو نا آروم میکنه رو بیخیال...همین که امروز نفس کشیدی رو
خوشبحالت...عمیق نفس بکش عشق رو,زندگی رو,بودن رو بچش, ببین,لمس کن که زندگی
زیباست حتی با بدی هاش...درضمن من کمک نمیخوام همین که پشتم باشی برام کافیه... "
مریم در میان اشک هایش لبخند زد:"اصلا زندگی یعنی همین که تو باشی و من دیوانه وار
دوستت داشته باشم...خیلی دوستت دارم محمدرضا... "
محمدرضا خندید و مریم را در آغوش کشید...
زندگی یعنی همین... یعنی اشک و خنده...
یعنی میان گریه ات بخندی و عشقت را ابراز کنی....
یعنی در آغوش مردت,پشتوانه زندگی ات فرو بروی...
یعنی صادقانه عشقت را ابراز کنی...
یعنی درد و غم مردت را بدانی و بخواهی کمکش باشی....
یعنی بوسه بارانت کند و آرامت کند و بگوید خدا بزرگ است...
محمدرضا مریم را از خودش جدا کرد و گفت: "دیگه بخاطر من گریه نکن....تو هیچ شرایطی گریه
نکن...نمیخوام چشمای خیستو ببینم خب؟؟"

romangram.com | @romangram_com