#پادشاه_من_پارت_38

وضعشان روز به روز بیشتر شده بود...
بدهی ها کمر محمدرضا را خم کرده بود اما حاضر به شکستن غرورش نبود...
با این شرایط بدش هم حاضر به دست دراز کردن سمت پدرزنش یا حتی پدر خودش نبود...
محمدرضا هم از جایش بلند شد و به مریمی که پشتش به او بود گفت: "نه مریم...خواهش میکنم
زنگ نزن..."
مریم پوفی کشید و بدون اینکه جوابی بدهد وارد خانه شد...
نگاهی به تلفن انداخت و دستش را جلو برد که محمدرضا سریع وارد شد و دستش را گرفت:
"خواهش کردم ازت."
مریم عصبی سمتش برگشت و گفت: "توقع نداری که دست رو دست بزارم و ذره ذره آب شدنت
رو ببینم که...هنوز یادم نرفته شب بیداری هات و کابوس هات.... نمیخوام شوهرمو انقد شکسته
ببینم....نگات میکنم انگار نه انگار که جوون بیست و پنج ساله جلومه.... شوهرمی میخوام کمکت
کنم...."
مکثی کرد و بعد از نفس عمیقی گفت:"اصلا باید منم کار کنم....اینجوری بهتره..."
محمدرضا چشم هایش گرد شد:"چیییی؟کار کنی ؟؟؟"
مریم شانه ای بالا انداخت: "اینجوری کمک خرجت میشم از پس بدهی ها برمیاییم....مجبور به
قرض هم نمیشیم..."
محمدرضا سریع دستش را بالا برد با حرص گفت: "مگر از رو نعش من رد بشی.... مگه من مردم
که تو بری کار کنی؟؟؟هااان؟بعدشم اونی که اون بالاس روزی و میرسونه خودش روزی
رسونه....لازم نکرده کار کنی..."



romangram.com | @romangram_com