#پادشاه_من_پارت_37
محمدرضا هم بی مقدمه و بدون مکث گفت: "شما از این به بعد لطف کن به کسی جز من عزیزم و
فدات شم نگو...خب؟؟؟"
مریم با تعجب به محمدرضا نگاه کرد ...
کم کم به عمق حرفش پی برد و زد زیر خنده و گفت: "حسود..."
محمدرضا هم خنده اش گرفت اما جلوی خودش را گرفت و چشم غره ای به مریم رفت:"از این به
بعد حواست باشه خب؟؟؟"
مریم با خنده گفت: "چشم حسود خان فقط به تو میگم..."
محمدرضا با ذوق لبش را به دندان گرفت و مریم را در آغوشش کشید و زمزمه کرد: "بذار یه
چیزی بهت بگم....بغض که میکنی گریم میگیره... خندت بگیره حالم از همیشه بهتر
میشه...زندگی من اینه....ببین زندگیمو...به دلت بنده بند بند دلم...."
****
مریم نگاهی به محمدرضا که به آسمان نگاه میکرد انداخت و گفت: "انقد خودتو اذیت
نکن...درست میشه..."
محمدرضا کلافه سری تکان داد و سرش را پایین انداخت:"مریم باورت نمیشه اصلا فروش
ندارم....امروز حتی یه نفر از جلوی مغازه رد نشد...اگه اینجوری بشه دیگه نون خشک هم گیرمون
نمیاد بخوریم...مریم بیست هزار تومن کم پولی نیست... باید یه کاری کنم..."
اینبار مریم بدون اینکه بترسد و من من کند گفت: "زنگ میزنم از بابا میگیرم..."
حرفش را تمام کرد و از جایش برخاست...
اواخر شهریور بود و اوضاع بازار خراب...
romangram.com | @romangram_com