#پادشاه_من_پارت_36

شدیم...خداحافظ... "
مریم پیش دستی کرد و جلو رفت: "شما مراحمی عزیزم... چرا برید بیایید داخل دور همیم..."
عاطفه دستی به شانه مریم زد:"مرسی آبجی بریم بهتره کاری نداری؟"
-"نه فدات شم..."
محمدرضا هم جلو آمد: "خوش اومدید..."
عاطفه تشکر کرد و بیرون رفت...
مریم و محمدرضا هم به دنبالش....
خبری از علی نبود...
محمدرضا سمت مرتضی رفت و گفت: "تا تو باشی بدون اجازه زنت جبهه مبهه نری..."
و بعد با خنده گفت: "منو میبینی؟؟؟؟ اینجوری نیگام نکن من بدون اجازه مریم خانوم آب
نمیخورم چه برسه برم جبهه..."
مرتضی و عاطفه خندیدند اما مریم اخمی کرد:"منو مادر فولاد زره فرض کردی؟؟؟ "
محمدرضا خندید:"من غلط بکنم..."
مرتضی با خنده گفت: "خب عاطفه خانوم تا دعوا ننداختیم بینشون بیا بریم.."
بعد از بدرقه عاطفه و مرتضی وارد خانه شدند....


مریم چادرش را آویزان کرد و به حیاط بازگشت وسایلی که برای پذیرایی برده بود را برداشت و به
داخل آورد رو به محمدرضا کرد و گفت: "امشب نشد چایی بخوریم بیارم الان؟؟"
محمدرضا خندید:"نه بابا الان چایی بخوریم دردسر ساز میشه آخر شبی بیا بشین..."
مریم هم خندید و رفت کنار همسرش نشست...

romangram.com | @romangram_com