#پادشاه_من_پارت_35
و در آخر رو به علی گفت: "علی آقا)اشاره به در خروجی(در خروج از اون طرفه خوش اومدی...."
باز رگ غیرتش باد کرد بود...
با خود عهد کرده بود هرکس نگاه چپ به مریم بیندازد قلم پایش را خورد کند...
مرد نبود اگر این عهد را نمیکرد....
یک زانو نشست و به تلوزیون خاموش خیره شد و عصبی گفت: "به جون خودم یه بار دیگه این
پسره پاشو بزاره اینجا آتیشش میزنم مرتیکه دلقک..."
مریم خندید:"چرا جوش میاری.... چیکار کرد مگه؟؟"
محمدرضا چشماشو جمع کرد و با اخم به مریم نگاه کرد:"با نگاش خورد تورو همین کلی کاره
مرتیکه بی شرف....دیگه نیاد اینجاها گفته باشم...."
مریم به زور خنده اش را جمع کرد اما با صدایی که هنوز رگه هایی از خنده درش موج میزد
گفت: "مهمونه...نمیتونم درش کنم که..."
محمدرضا خنده ی آرامی کرد:"مردک عینهو گربه اس...از در بندازیش بیرون از پنجره میاد..."
مریم نگاهی به محمدرضا کرد و شروع کرد به خندیدن....
صدای خنده اش باعث شد محمدرضا هم به خنده بیفتد که به ثانیه نکشید تقه ای به در شیشه
ای خورد...
هردو صدایی را که از خنده خش دار شده بود را صاف کردند...
محمدرضا زودتر بلند شد و گفت:"بفرمایید..."
مریم سریع بلند شد و چادر را روی سرش انداخت....
عاطفه در را باز کرد و با چشم هایی که سرخ بود به آنها نگاه کرد و لبخند زد:"شرمنده مزاحمتون
romangram.com | @romangram_com