#پادشاه_من_پارت_34
کسی هم حرفی نمیزد....
اما مرتضی و عاطفه با نگاهشان حرف میزدند و دلتنگی را رفع میکردند...
علی زیر چشمی به مریم که شانه به شانه ی محمدرضا ایستاده بود نگاه میکرد...
در دلش چه حسرت ها که نمیخورد...
روزی قرار بود مریم عروسش شود اما مریم دلش را به محمدرضا باخته بود و فقط او را
میخواست....
مریم که مات مرتضی و عاطفه بود و چیزی از اطرافش نمیفهمید...
او هم پا به پای دوستش اشک میریخت اما بی صدا....
محمدرضا نگاه های سنگین علی را حس کرد...
سرش را بلند کرد که ببیند رد نگاهش کجاست که به مریم خورد....
خونش به جوش آمد...
دست مریم را گرفت و پشتش فرستاد تا شاید مانع نگاه های خیره علی شود....
نفسش را با خشم بیرون داد و سکوت را با صدای عصبی اش شکست:"علی آقا موزه نیومدید
که....جمع کن اون چشماتو مرد..."
عاطفه و مرتضی سریع به حالت عادی برگشتند...
علی نفسش را با حرص بیرون داد و بدون اینکه جواب دهد روی تخت نشست و بدون تعارف
مشغول خوردن چای شد...
محمدرضا هم دست مریم را کشید و از پله ها بالا برد و روبه مرتضی و عاطفه گفت: "ما تنهاتون
میزاریم که راحت باشید...."
romangram.com | @romangram_com