#پادشاه_من_پارت_33

-"باشه...برو... "
محمدرضا سینی چای را همراه بشقاب ها برداشت و همراه مریم از خانه بیرون رفتن.... مرتضی
سریع به مریم نگاه کرد:"زنگ زدی؟؟؟"
محمدرضا جای مریم جواب داد:"آره الان میان..."
این حرف محمدرضا مصادف شد با صدای در...
مریم پیش قدم شد اما محمدرضا چشم غره ای رفت:"خودم میرم..."
محمدرضا تند سمت در رفت و بدون وقفه در را باز کرد...
اولین چهره ای که دید علی بود...
دندانش را روی هم سایید:"سلام بفرما داخل.."
علی با اخم نگاهی به محمدرضا کرد و با سلامی کوتاه داخل شد....
عاطفه به در تکیه داد و نفس عمیقی کشید و هول گفت: "سلام..."
محمدرضا لبخندی زد: "سلام عاطفه خانوم بیا داخل... "
تا محمدرضا در را بست مریم جلو آمد و عاطفه را در آغوش کشید و خوش آمد گفت و سریع
پشت سر محمدرضا قرار گرفت و چادرش را محکم فشرد....


پشت محمدرضا احساس امنیت میکرد....
نمیخواست در دید علی باشد....
عاطفه با هر قدم و دیدن مرتضی که ایستاده بود و با لبخند نگاهش میکرد اشک میریخت...
در نگاه اول متوجه دست قطع شده همسرش شد....
اشک امانش را بریده بود و به لکنت افتاده بود...

romangram.com | @romangram_com